هواخوری اندیشه

نقد ادبی-سیاسی-مذهبی

هواخوری اندیشه

نقد ادبی-سیاسی-مذهبی

یقین شیشه ای

 

  

و هر که فکر گمان  کرد  که حقیقت را یافته ،

 از تیرگی ِ افکار معلولش بهراسد.

که حقیقت وجود ندارد .

حقیقت  را گوسفندان ِ  چوپانان ِ خدایی سر بریدند...

این را تنها خدا می داند و

این را او به من گفت.

در گوشم، در صبحی سرد و سوزان

در صبحی که خروس ها همه مرده بودند.

او خود مرا بیدار کرد و زمزمه ای کرد و مرا تنها بگذاشت.

من ماندم و درد های نهانی درک حقیقت ِ من ِ او ،

من ماندم و رنج فهماندن مردمان ِ دون و پست

که حیات را در گذار نسل می  یافتند.

که حقیقت را در آیینه ی  لبخند شهوت  درک  می کردند .

او را در سفره ی رنگین فریبنده ی شهوتِ زیبا ، مزه مزه کرده بودند.

و من این را نیز درک کرده بودم ،

از رخ شهوت در دیوار آیینه ی  واقعیّت  

از پچ پچ شبانه ی شهوت در گوش معصومان ِعالم ، این درک  را  به ارمغان آوردم.

از پچ پچ شهوت در گوش روده خوران عالم ،  رنگ ِ پریده ی  قفس را یافتم.

خدا رهایم نکند ، خدای ناکرده .

که معرفتم شیشه ایست ،

نازک  وسر به زیر، امّا  بازیگوش و نادان به خودش.

یقین ِ من تهیست .

تهی تر از هر تهی .

امّا به چَرا در ورطه ی شک و نیستی رهایم نخواهد کرد او ،  که این یک حقیقت است ،

تا ابد .... .

 

سروده ی خودم  !  (3m )                                                              « پایان »        

 

 

 

 

 

 

 

 

کجای تکاملی!!

 

راستی!

اگر تو را به جوایز نفیس بهشتی بشارت نمی دادند،

                                      و اگر تو را از سیخ داغ سرب گداخته نمی ترساندند،

                              اگر روی زمین رهایت  می کردند، آزادِ آزاد، به حال خودت،

                                       و تو را می گفتند که هر کار خواستی، بکن! نه عذابت می دهیم و نه

                             جایزه  ات ،

در آن احوال،

                             از میان دروغ ونیرنگ و تهمت و دزدی و ناجوانمردی و ...

                                     و صداقت و راستی و شرف و انسانیّت و ایثار و جوانمردی و ...

کدام ها را انتخاب می کردی؟

نویسنده : فرهاد میثمی

داستانک !

 

همیشه او را می دیدم. هر روز صبح که می رفتم ،شیر بخرم می دیدمش. یک کتاب در دست داشت. مرد میانسالی بود . مقداری از موهای سرش ریخته بود. اورا تا به حال ایستاده ندیده بودم ولی به نظر می رسید که قدش بلند باشد . مرد جالبی بود ، هر روز صبح زود می آمد و کتاب به دست ، در ایستگاه اتوبوسی که  روبروی  منزلمان بود می نشست. تا شب را آنجا سر می کرد. نه آبی می نوشید و نه غذایی می خورد. انگار که از سنگ بود . شب که می شد پا می شد، می رفت. برایم آدم جالبی بود . نگاه کردن او برایم شده بود یک سرگرمی. خیلی راغب بودم بدانم او چه می خواند. بدین منظور، یک روز صبح به بهانه ی سوار شدن اتوبوس ، به ایستگاه رفتم. نزدیک مرد غریبه نشستم. دنبال روزنه ای بو دم تا سر حرف زدن را با او باز کنم. چه بهانه ای بهتر از این که از او بپرسم که بلیط دارد تا به من قرض بدهد یا نه ؟ امّا تقاضای مسخره ای  می بود ، زیرا دکّه ی بلیط فروشی باز بود. امّا ترس را کشتم و به خود جرأت دادم و از او با صدایی که انگار از ته چاه می آمد ، پرسیدم: ببخشید آقا! شما بلیط دارید؟ مرد نیم نگاهی به من انداخت و دوباره مشغول مطالعه شد. انگار به من فحش داده باشد . مرا له کرد. امّا از آن جا که من  رویم مقداری سنگینی می کرد از او  این بار با صدای رساتری پرسیدم : جناب ! بلیط ندارین؟؟  بدون این که نگاهی به من بیندازد گفت: دکه که بازه ، برو بخر... . از این بدتر نمی شد ! آرام آرام از صندلی ایستگاه برخاستم و به خانه برگشتم. در دلم چه قدر او را مورد نکوهش قرار دادم. فردا دوباره رفتم به ایستگاه . مرد مشغول مطالعه بود . از نزدیکِ او با سرعت در حالی که یک چشمم به کتاب بود و چشم  دیگرم متوجّه مرد بود ، عبور کردم.  تعجّب کردم ، یک بار دیگر محض اطمینان ،گذر کردم .  صفحه ی کتاب سفید بود . یعنی مرد ، کتاب صفحه سفیدکه عاری از هر گونه نوشته بود را همه روزه می خوانده؟ برایم قابل قبول نبود ... . فردا دوباره رفتم ایستگاه . مرد آن جا نبود! با تعجّب اطراف را گشتم. امّا نبود . انگار که زمین او را بلعیده بود ! مدتّی در ایستگاه نشستم . مردم سوار اتوبوس ها می شدند . بعضی هم پایین . خلاصه زندگی در گذر بود ! ناگهان به سرم زد که بروم و صندلی آن مرد را از نزدیک ِ نزدیک نگاه کنم. همین کار را کردم . هنگام نشستن ، حسّ ویژه ای را داشتم . اطراف را به خوبی وارسی کردم. هیچ اثری از مرد به جا نمانده بود... امّا یک چیز ... . یک چیز بود که اوّل برایم بی معنی بود . یک جمله روی صندلی نوشته شده بود : مرگ صبوری زمان است. زیر این جمله چند کلمه نوشته شده بود : من، معنی این جمله را نفهمیدم ؛ اگرتو فهمیدی که هیچ ، ولی اگر نفهمیدی ، یک کتاب صفحه سفید بردار و بخوان.چند کلمه ی دیگر هم نوشته شده بود که خوانا نبود  ... . گیج شده بودم یا شاید هم دیوانه . ولی می دانم که خواب نبودم .فردا صبح رفتم ایستگاه . مرد آنجا نشسته بود . جا خوردم . با عصبانیّت رفتم و کنار او نشستم. مرد نگاهی کرد و گفت: جمله را خواندی ؟ - آره ، ولی من ... - می دونی شاید فکر کنی دیوانه ام  ولی مرگ دل منو خیلی زود سوزونده .   یک روز چهار نفر از ما رو خورد ... . – از خانواده یتان ... – خدا پدر مرگ رو نیامرزه . تازه داشتم، طعم زندگی رو زیر زبونم  حس می کردم که آن را از من دریغ کرد... – آدم ها میان و می رن ولی همیشه زندگی برجاست... – برای من زندگی  همان چند وقت پیش مرد . زندگی برای من بی ارزش تر از یک سنگ دستشوییه! ... . در حالی که این حرف های  عجیب وغریب را می زد با دستمالی  عرق های قطره شده روی صورتش را پاک می کرد. صدایش مثل کسی بود که درد می کشد. امّا می خواهد کسی از آن بویی نبرد . انگار که یک نوع مرگ  تدریجی با درد را می خواهد. در حال حرف زدن با من بود . به خیلی از حرف هایش گوش ندادم. ناگاه ، یک دفعه لال شد . دیگر حرف نزد. ساکت شد. ساکتِ ساکت. ترس برم داشت. صدای خس خس ِ او به گوشم می رسید . انگار می خواست چیزی بگوید ولی نمی توانست. رنگ صورتش کدر شده  بود. نگران شدم. از او با عجله پرسیدم : آقا، حالتان خوب است . حالتان... . جوابم را نمی داد. نزدیک هشت  شب بود وایستگاه خلوت. چه قدر زود شب شده بود. ناگاه مرد افتاد.  با صورت به زمین خورد. صدای زمین خوردنش مرا ترساند... . با سرعت از جایم بلند شدم و نیمه خیز نشستم . مدام می گفتم: چه شده  .... آی ی........ی آقا چه شده؟... . از چند نفر که در خیابان بودند ، طلب کمک کردم ... . او مرده بود . کمرش پر خون شده بود. انگار که کمرش  را با یک میخ طویله  سوراخ کرده بودند. دو، سه روز بعد به ایستگاه رفتم.هنوز باورم نمی شد که آن مرد مرده باشد... . به کنار صندلی آن مرد ، رفتم . آن صندلی ، یک صندلی معمولی نبود.امّا یک چیز ِ عجیب آن جا... . صندلی سوراخ بود . جایی که آدم به آن جا تکیه می دهد، سوراخ بود . سر کج شده ی یک میخ از آن سوراخ بیرون زده بود . حالا فهمیدم ماجرا از چه قرار است . آن مرد هر روز می آمده به ایستگاه و میخ را در کمرش  فرو می کرده . یک مرگ تدریجی ،امّا همراه بادرد .آن چیزی که او می خواسته. انگار که آن مرد یک عذاب وجدان داشته و می خواسته که خودش را این گونه راحت کند. من خودم را تا آخر عمر نمی بخشم... . در همان لحظات آخر، من بدون توجّه به او، الکی به حرف هایش گوش می دادم ، بدون این که کمکش کنم. یک آدم در حالِ ِ جان دادن، با من در حال گفت و گو بوده ولی من ......

   پایان !     

   نویسنده : محمّد مهدی (3m… )